فلسفه


























فقط و فقط خنده

HoMe | eMaiL | Design | Profile

 فلسفه

 

عمر فلسفه به اندازه عمر زندگي انسان بر روي زمين است؛ زيرا بشر از اولين روز حيات بر کره خاکي، همواره با پرسش هايي اساسي و معماگونه درباره خود و جهان روبرو بوده است.


اساسا بايد گفت:


فلسفه هنگامي پديدار مي شود که سوال هايي بنيادين درباره خود و جهان بپرسيم.


سوالاتي مانند:



قبل از تولد کجا بوده ايم و بعد از مرگ چه اتفاقي برايمان مي افتد؟ زيبايي چيست؟ آيا زندگي ما را شخص و يا نيرويي ديگر اداره مي کند؟ از کجا معلوم که همه در خواب نيستيم؟ خداچيست؟ و دهها سوال نظير اين سوالات.



بنابراين مي توان گفت: فلسفه، طرح پرسش هاي کلي و جستجوي آزادانه براي يافتن راه حل ها است

 

 

فلسفه آفرينش انسان چيست و هدف از خلقت او چه بوده است؟

 

سؤال

بسيارى از افراد مخصوصاً طبقه جوان از يکديگر سؤال مى کنند، راز آفرينش انسان چيست و هدف از خلقت او چه بوده است؟

به گونه اي اين پرسش در زواياى روان اکثريّت اين نسل لانه گزيده و آنها را براى حل و گشودن راز آفرينش انسان تحريک مى کند که در پيش خود مى گويند: خدايى که غنى و بى نياز، نامحدود و نامتناهى است و به چيزى حتّى آفريدن موجودى نياز ندارد، چرا انسان را آفريده و چه نيازى به خلقت او داشت؟

پاسخ

گشودن اين راز و پاسخ اساسى و روشن به اين سؤال در گرو بيان دو مطلب است که هر کدام نقش مهمّى در حلّ سؤال دارند:

1.در درجه نخست بايد توجّه نمود که اين سؤال وقتى به صورت يک مساله غير قابل حل در مى آيد که دايره هستى را در نظامات مادّى و پديده هاى طبيعى محصور سازيم و مرگ را پايان زندگى بشر دانسته و عالمى به نام  آخرت نپذيريم.

در اين موقع اين سؤال به صورت اشکال بزرگي جلوه مى کند و انسان از خود سؤال مى کند: راز آفرينش انسان چيست؟

چرا انسان به اين جهان گام مى نهد و پس از چند سال زندگى - آن هم غالباً توأم با مرارت و تلخى، شکست و ناکامى - طومار عمر او پيچيده مى گردد و پرونده زندگى او بسته مى شود «از کجا آمد و براى چه آمد!» و هدف از غوغاى زندگى چند روزه و فلسفه اين زندگى موقّت چيست و چرا آدميزاد به اين جهان گام مى نهد! و پس از صرف مقدارى آب و غذا نفس هاى او به شماره مى افتد و قلب او از ضربان باز مى ايستد و زير خروارها خاک مى رود و مى پوسد و به صورت خشت و گل در مى آيد

ولى کسانى که به دنبال اين جهان، به جهاني ديگرى معتقد و عقيده مندند که اين جهان مقدّمه جهان ديگر است و مرگ براى بشر پايان نيست، بلکه روزنه اى است به جهان ديگر و پلى است براى نيل به ابديّت، در مکتب اين افراد پاسخ به اين سؤال سهل و آسان است و اگر هدف از آفرينش انسان را در سيماى او در اين جهان نتوانستند بخوانند، حتماً بايد هدف از خلقت او را در جهان ديگر و در زندگى ابدى او، جستجو بنمايند و بگويند که هدف از خلقت انسان در اين جهان، آماده کردن او براى يک زندگى ابدى و جاودانى است که خود هدف و مطلوب نهايى مى باشد.

مطلب ديگرى که بايد به آن توجّه نمود و در حقيقت پايه دوّمى براى حلّ سؤال محسوب مى شود اين است:

هر انسان عاقل و خردمندى که کارى را انجام مى دهد، براى هدفى است که به آن نياز دارد چون انسان موجودى است سراپا نياز و احتياج، طبعاً براى تکامل و رفع نيازمندى هاى خود دست به کار و فعّاليّت مى زند، مثلا غذا مى خورد، آب مى آشامد، لباس مى پوشد، تحصيل مى کند، براى اين که گوشه اى از نيازمندى هاى مادّى و معنوى خود را بر طرف سازد.

 

حتّى کارهاى خير و نيکى که انجام مى دهد، مثلا از درماندگان دستگيرى مى کند و در راه امور آموزش و پرورش فرزندان خود مبالغى خرج مى کند، بيمارستان بزرگى مى سازد، همگى به خاطر رفع نيازى است که از درون احساس مى کند و انگيزه او در اجراى اين برنامه هاى عام المنفعه، يا نيل به پاداش هاى دنيوى و اخروى است که پيامبران آسمانى از آنها خبر داده اند و يا رفع درد و رنجى است که مشاهده منظره وضع رقّت بار مستمندان به او دست مى دهد و براى رفع اين الم روحى و «آرامش وجدان» خود قسمتى از سرمايه خويش را در اين راه به کار مى اندازد و يا هدف کسب نام و افتخار است که آن را مايه تکامل خود مى انديشد.

کوتاه سخن اين کهمعمولا انسان هر کارى را انجام مى دهد به خاطر نفع خويش و يا به خاطر دفع زيانى است که در ترک اين کار احساس مى کند و در همه اين کارها سود و تکامل خود را جستجو مى کند تا آن جا که در کارهاى بشر کمتر موردى را مى توان يافت که فرد کارى را براى خودِ کار انجام دهد و در انجام آن، حتّى به صورت ناخود آگاه تکامل جسمى و معنوى خود را در نظر نگيرد.

البتّه طبيعى است از هر سو احتياج و نياز، انسان را فراگرفته است و ناچار است براى حفظ و تکامل خويش، کارهاى گوناگونى انجام دهد

  

اکنون که از انگيزه کارهاى انسان آگاه شديم و روشن گرديد که اعمال او به منظور هدفى انجام مى گيرد و نتيجه آن جز تکامل روحى و جسمى او چيز ديگرى نيست، لازم است که «هدف در کارهاى خدا» را مورد بررسى وتجزيه و تحليل قرار دهيم:

درست است که ساحت پاک خداوند از کارهاى لغو و بيهوده دور و پيراسته است و او در تمام کارهاى خود هدف دارد و هر موجودى را به خاطر هدفى آفريده است، ولى بايد ديد هدف در افعال خدا چيست و چه معنايى دارد؟

اين که مى گوييم آفريدگار جهان هر موجودى را براى هدفى آفريده است، نه به آن معنا است که درباره کارهاى بشر تصوّر نموديم بلکه چگونگى هدف در کارهاى خدا با آنچه درباره انسان گفتيم، کاملا فرق دارد.

با تفاوت روشنى که ميان خداوند و بشر است و اين که او غنى و بى نياز و انسان سراپا نياز و احتياج است، واضح مى شود که «هدف در افعال خداوند» معناى ديگرى دارد و درست نقطه مقابل تفسيرى است که براى افعال بشر گفته شد.

از آن جا که بشر محتاج و نيازمند است و حتّى يک لحظه هم نياز او از خارج از ذاتش قطع نمى گردد بناچار بايد براى زندگى تلاش کند و پيوسته در رفع نيازمندى ها و کمبودهاى خود بکوشد و در تکامل معنوى و مادّى خود فعّاليّت نمايد.

ولى از آن جا که خداوند وجودى نامحدود و نامتناهى است، فقر و نياز در ذات پاک او تصوّر ندارد، زيرا کمالى نيست که او دارا نباشد. در اين صورت هدف در کارهاى او بايد «رسانيدن نفع به ديگرى» باشد.

به عبارت روشنترخداوند وجودى است از هر نظر بى پايان و کامل و هيچ گونه احتياج و نيازى در ذات او راه ندارد و از طرفى مى دانيم که کارهاى او بر طبق مصالح و حکمت است و ساحت او از کار لغو پيراسته مى باشد، در اين صورت نتيجه مى گيريم: منظور او از آفرينش انسان، رفع نياز از خود نبوده و نتيجه خلقت بطور مسلّم به خود انسان باز مى گردد; هدف اين است که او را به کمال شايسته خود برساند بدون اين که رسانيدن انسان به عالى ترين درجات تکامل نتيجه اى براى ذات پاک او داشته باشد

 

فلسفه مرگ چيست؟

 

کمتر به مرگ فکر ميکردم شايد دو سال پيش بودمصاحبه اي با دکترعبدالکريم سروش رامي خواندم سوال شده بود از او که به چيز بيشتر فکر ميکني . دو مورد را نام برده بود که يکي مرگ بود گفته بود در خيلي از اوقات به مرگ وکيفيت آن فکر ميکنم . اين سخن سروش مرا به فکر فرو برد اينکه مرگ چيست و بعداز آن چه اتفاقي مي افتد ؟اما جواب اين سوالات را حالا نمي توان فهميد بايد آن را تجربه اه آنان که مرگ را تجربه کردند هرگز باز نگشتند تاتجربه خويش را بازگويند.

زندگي را اگر نيک بنگريم يعني نمردن . زيست ما معني مترادفش ميشود فرار از مرگ ما کار ميکنيم غذا مي خوريم ميدويم و خود را به آب و آتش ميزنيم که نميريم اما هر چه بيشتر تلاش ميکنيم بيشتر به مر گ نزديک مي شويم شايد بهتر آن بود که از سرنوشتمان يعني مرگ آگاه نبوديم . ارسطو در تعريف انسان گفت که انسان حيوان ناطق است يعني تفاوت انسان را با موجودات ديگر در ناطق بودن او دانست اما مارتين هايدگر تعاريف جديدي از انسان به دست داد از جمله اينکه انسان را موجود مرگ آگاه معرفي کرد انسانست که از تقديز خود يعني مرگ آگاه است و همينست که اورا مضطرب ميکند ميل به جاودانگي را در او بيدار ميکند در حالي که باهمه اين اوصاف جاودانگي او دراين دنيا خيالي بيش نيست

درديست غير مردن کانرا دوا نباشد         پس من چگونه گويم کاين درد را دوا کن

  

 

حسين حاج فرج الله دبّاغ با نام مستعار عبدالکريم سروش شاعر و مترجم ايراني و از نظريه‌پردازان علوم ديني است.

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





milad | سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب: فلسفه, | 14:26 |
Desiner: lady skin